گفت با عده ای از طلاب آماده شدیم برا حرکت به کربلا از نجف اومدیم به طرف کربلا جهت احترام به

ساحت مقدس حسین پای پیاده حرکت کردیم بینه راه یک مهمان خانه بود یکی از عشایر این مهمانخانه

را برای زائران امام حسین درست کرده بود  گفت وارد مهمان خانه شدیم غذا استراحت خیلی به ما

عزت گذاشتن خانمش پذیرایی کرد خیلی احترام به ما گذاشت اما همین طوری که عزت میگذاشت بینه

حرفاش به ما میگفت خادم العباس میگه مرد خونه اومد کنار ما نشست با خوشرویی مهربونم خیلی

خوش اومدید آیا به شما عزت گذاردن آری فقط یک جمله برای ما سوال شده چیه آقایون گفت خانمت

پذیرایی کرد فقط بینه حرفاش به ما میگفت خادم العباس آخه ما خادم عباس نیستیم گفت خانمه من

به اون مهمونایی که خیلی علاقه داره میگه خادم العباس آخه یه داستانی برای ما پیش اومد از اون روز

ارادت خاصی به عباس پیدا کردیم گفت یه دونه بچه داشتیم ما هستیمون همین یه دونه پسر بود دیگه

خدا به ما بچه عنایت نمیکرد یه بیماری بدی گرفتار شد پیشه هرکدوم از دکترا که میبردیم بچمو جوابش

کردن همه دسته جمعی گفتیم بریم کربلا حرکت کردیم اومدیم طرف کربلا وارد حرم عباس شدم بچمو به

ضریح عباس بستم همین طور  یه دونه پسرمو میدید طاقت نداشتم بچمو به همین حال ببینم تو حرم

عباس بنا کردم گریه کردن گفتم آقا چرا به تو میگن باب الحوائج  این صفت را به تو دادن منم اول تو حرم

تو اومدم اگه جوابمو ندی میرم تو حرم حسین شکایت تو را به حسین میکنم اگه جوابمو ندی میرم حرم

بابات علی شکایتتو میکنم گفت همین طور که اینا را میگفت بچه بدتر شد به حدی که یه عده گفتن

تلف شده  این زن بدتر شد یه مرتبه صورتشو به ضریح کرد صدا زد آقا دروغ میگن تو باب الحوائجی تو

باب الحوائج نیستی من این بچم را به امید تو حرم تو آووردم چرا بچم بدتر شد همه مردم از صدای

زجه ی این مادر به گریه افتادن یه مرتبه دیدن این بچه داره تکون میخوره همین طور داره میگه یا ابوفاضل

گفتن چی شد گفت دیگه تموم بود ملک الموت اومد جونمو بگیره یه مرتبه دیدم انوار نوری از آسمان به

طرف زمین اومد سوال کردم این نور چیه گفت این نور خاندان محمده این خاتم انباست اون یکی علی ع

هست اون یه نفر فاطمه هست اون یه نفر حسنه اون یکی حسینه میگه دیدم یه آقایی هم میدرخشه

این آقا کیه این آقا قمر بنی هاشم عباسه دیدم بنا کرد به التماس کردن اومد پیشه داداشش حسین

صدا زد داداش ببین مادر این جوون تو حرم آبروی منو داره میبره داداش از خدا بخواه این صفت را از من

بگیره امام حسین صدا زد داداش هرچی مشیعت خداست همونه اومد پیشه باباش علی صدا زد بابا

علی جونم بابا این صفت را از من بگیرید بابا بابا منی که نتونم جواب یه مادری که بچش را تو حرمم

آوورده بدم  من چه بابا الحوائجی هستم  بابا اومد پیشه مادرش فاطمه صدا زد مادر بخواه از خدا خدا این

صفت را از من بگیره همه پیشه برادرش حسن اومد گفتن هرچی صلاح خداست همون یه مرتبه اومد

پیشه رسول الله یا محمد این مادر داره آبروی منو تو حرم میبره شما از خدا بخواه شفا این بچه را

یا رسول الله حالا که جوابه منو نمیدن شما از خدا بخواه یه مرتبه یه ندایی بلند شد قبض روح نکنید این

جوون را این جوون را عمر بهش بده این بچه را به عباس بخشیدیم دیگه از اون روز هر عاشقی را میدید

میگفت خادم عباس



یارقیه

خادمه حرم بی بی رقیه میگه دیدم یه زن مسیحی فرانسوی وارد شد تو حرم دیدم تو تا قالیچه ی

خیلی گرانبها آوورده میگه اینا تقدیم بی بی رقیه  بهش گفتم خانم من شما را میشناسم شما همسایه

حرمی اما مسیحی دلیل این اهدای قالیچه ها چیه من خادمم دلم میخواد بدونم کحا دارم خدمت میکنم

گفت به اقتضا کاره شوهرم از فرانسه ما اومدیم دمشق اومدیم اینجا تو همسایگی بی بی یه خانه

گرفتیم شبای اولی که اومدیم تو خونه مستقل شدیم یه شب یه صدای ناله میاد به این زنی که

مستخدم ما بود گفتم این صدای ناله چیه گفتن اینا دارن برا یه دختر سه ساله گریه میکنن گفتم کی از

دنیا رفته تازه از دنیا رفته دیروز از دنیا رفته گفت بیش از هزار ساله این دختر از دنیا رفته اما این شیعیان

میان براش گریه میکنن گفتم میشه بگی این دختر کیه گفت این دختر یکی از اولاد پیغمبر آخر زمانه

باباش حسین پسر دختر پیامبر آخر زمانه گفتم چی شده این دخترو اینجا آووردن گفت  باباشو کربلا با

لب تشنه کشتن این دخترو اسیری آووردن یه دله شب این دختر دلش تنگ بابا میشه به جای اینکه برن

دلداریش بدن یزید امیر وقت خلیفه ی وقت گفت سره بریده را ببرید براش سره بریده را که میارن کناره

سره بریده این دختر جون میده میگه این مستخدمم که این جریان را برام تعریف میکرد مهر این دختر تو

دلم جا گرفت گفتم عجب بی رحم بودن گفت بعضی روزا  که خسته میشدم میرفتم میدیدم مردم

چطوری نذری میدن میرفتم نگاه به قبر این دختر میکردم یه آهی براش میکشیدم میگفتم عجب بی رحم

بودن  گذشت این ماجرا تا من باردار شدم دیگه روزای آخری بود که باید بچه به دنیا میومد یه روز دیدم

همسرم غمگینه گفتم همسرم چیه ناراحتی گفت دکتر گفته اگه این بچه دنیا بیاد شاید مادرش زنده

نمونه گفت دیدم شوهرم غمگینو منم غمگین شدم تا روزی که باید میرفتم بیمارستان میگه رفتم

بیمارستان شوهرم گریه میکنه اما آرام آرام میگه رو تخت بیمارستان گفتم خدایا من غریبم اینجا نه

خواهر کنارمه نه مادر کنارمه هیشکی را ندارم گفت گریم گرفت گفتم آی رقیه من مسیحی ام تو

مسلمانی تو دختر امامی بابات پسر پیامبر آخر زمانه یعنی اگه یه مسیحی بهت رو بزنه روشو نمیگیری

میگه اینو گفتم گریم گرفت گفتم بی بی جان غریبم بی بی جان دارم از درد میمیرم کمکم کن میگه

گریه ها جوری شد از هوش رفتم چیزی نفهمیدم یه مرتبه با صدای گریه های شوهرم بیدار شدم

صدا زد همسرم ببین این بچمونه به سلامت به دنیا اومده تو به کی پناه بردی بابا دکتر که گفتن این بچه

مادرش میمیره تو به کی پناه بردی گفت من به سه ساله ی حسین فاطمه پناه بردم